گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

عید قربان95

برای تعطیلات عید قربان امسال از پنجشنبه 18ام رفتیم و تا جمعه ی بعد که 26ام بود موندیم صبح 18ام با دایی یاسین رفته بودیم شهرداری چون یکم خرید داشتم این رشته پروانه رو گرفته بودی،میخوام برات دستبندش کنم داری سعی میکتی ژست بگیری وتعادلتم حفظ کنی هر دفعه میریم شهرداری دوست داری این اتوبوس هایه برقی که گذاشتن برای رفت و آمد تو قسمتهایی که ماشین نمی تونه بیاد سوار شیم پنجشنبه ساعت 5 راه افتادیم و وقتی از رامسر رد می شدیم رفتیم سر خاک حبیب،چقدر دیر فهمیدیم اینجاست خونه ی عزیز هم همیشه دور این ستونی عید قربان هم مثل هر سال خونه ی بابا جون بودیم با عمه مریم و عمو جما...
28 شهريور 1395

ماه نگار 39

انارگل 39 ماه ی من ســــــــــــلام دخمل گلی ما احساساتی بود از اولش ولی این روزها خیلی بیشتر احساساتشو بروز میده،همش منو بابایی و بغل میکنی ومیگی دوست دارم،عاشقتم وهمش در حال بوسیدن ما هستی این روزها فکرم خیلییی مشغول ولی خیییلی سعی میکنم به روی خودم نیارم و همش بهت لبخند میزنم وکلی بازی میکنیم ولی همش داری ازم می پرسی مامان تو خوشحالی یا مامان ناراحتی از بلبل زبونتیت هم هر چی بگم کم گفتم یه بار همش صدام میکردی منم داشتم ظرف میشستم وگفتم مامان دستم بنده،بهم میگی دستتو بشور بندیش بره میخواستیم برین بیرون رفتی لباس خونگی آوردی بهت میگم مامان این لباس راحتیه مناسب بیرون نیست میگی داریم میریم بیرون باید لباس سخت...
18 شهريور 1395
1